زبانحال حضرت زینب با برادر در بازگشت به کربلا
خون دل، اشــک دیـده آوردم جــان بـر لب رســیـده آوردم این گلابی که ریزد از چشمم بهــر گل هــای چــیـده آوردم بـربدن های چاک چاک، خبر از ســــران بــریــــده آوردم خــیـز ای بــاغبان بـه استقبال لــــالــۀ داغـــدیـــــده آوردم دســتــه گل هـای گلستانت را جــامه بــر تــن دریـده آوردم نــازنــین نــازدانـــههـایت را رنــگ از رخ پــریــده آوردم بار هجرت بدوش خـود بردم ســـرو قــــدّ خــمــیــده آوردم دســت خــالــی نـیامدم ز سفر داغ طــفــل شــهـیــــده آوردم این سیـه جامه را که میبینی ز آن بـــه خاک آرمیده آوردم "میــثــم" رو سیــاه را بـدَرَت اشــک بــر رخ چکیده آوردم |